کران



این را حال بیش‌تر از قبل درک می‌کنم که ما همواره در میانه» (in medias res ) هستیم، در میانه‌ی اموری دشوار و به‌هم گره خورده که آن را زندگی خودمان می‌نامیم، یا در میانه‌ی جهان و فهم آن و ازین قبیل. این به این معناست که ما از نظرگاهی بسیار بالاتر به امور نگاه نمی‌کنیم، بدون داشتن هیچ‌گونه فهمی قبلی از آنان، با معلق ساختن تصمیم‌گیری هایمان در زندگی تا رسیدن به نتیجه‌ی روشن. ما همواره در حال تصمیم‌‌گیری، قضاوت و عمل هستیم و بوده‌ایم و زندگی به همین ترتیب پیش می‌رود. ما در میانه‌ی این کلاف هستیم و کار بسیار دشواری در پیش داریم. چه سایه‌ی هولناکی بر ما می‌افکند این تصویر، فانی و محدود بودن‌مان را به خاطر می‌آورد و ناکامل بودن‌مان را، این‌که تنگ است فرصت برای هر چیزی، که اعتراض می‌کنیم بر زمان که لحظه ای بایست، تا بتوانم سامان بخشم! حکیمی گفته بود : اکنون الفبای زندگی چنان سخت شده که حتی یادگیری این الفبا و مسلط شدن بدان کاری است ناممکن.به این‌ترتیب به دست آوردن فهمی نظری از جهان -آن‌چنان که بتواند مبنای عمل قرار گیرد- آرزویی است کمتر دست‌یافتنی. و حال این موجود درمانده چگونه باید روزگار بگذراند؟ شاید باید که تمامیت را کنار بگذارد، به کم اکتفا کند و در میانه» بودن را بفهمد. البته که این بدان سادگی نیست که گفته می‌شود. به روشن‌ترین وجهی، گره‌ی کار اینجاست: انسان بودن» موضوعی است تماما چندبعدی و پیچیده و شهود ما از ابعاد مختلف‌اش با هم -حداقل در ظاهر- ناسازگار : عقلانی بودن، محدود بودن، خوب بودن، آزاد بودن و الی آخر.


غروب در حال سرکشیدن پیمانه روز است، به محو شدن سرخی خورشید روی کوه‌های برف گرفته نگاه می‌کنم که در نادره روزهایی می‌توان شاهدش بود. به‌یاد می‌آورم تمام شعله‌های شوری که داشته‌ام، چیزهایی که غریزه‌ای آشوبناک در من بیدار می‌کرده اند و آن قدر شیفته گشته‌ام که جز احساسی مبهم از آن به خاطر ندارم: احساساتی بعضا در حال انفجار نسبت به چیزی که زیبا می‌یافتمش  پیدا کرده ام و گاه با خواستن ترکیب شده و تا پشت دست‌هایم سوزش‌اش را احساس کرده ام. بسیاری هم از همه چیز مایوس گشته و تاریک همین‌ها به وارونه پیش آمده. حال انگار دورانی از آن گذشته است و دیگر از مستی این شعله‌ها عقل از کف نمی‌دهم. از خود سوالاتی می‌پرسم درباره‌ی چرایی و چگونگی این گذر و خوب بودن‌اش. مسلم است که چه زیباست نسبت به هرچیز شوری داشتن و آن را به تمامی سرکشیدن و مستی خود را در هر آن چیز دیگر ریختن»، همان‌طور که ناتاشای تولستوی چنین خود را به زندگی تسلیم می‌کند. تسلیم می‌کند و آن‌گاه همه چیز رنگ دیگری می‌گیرد، وارونه می‌شود و در قالب دیگری ریخته می‌شود و در برابر چشمان‌مان می‌رقصند، حال گاه خدایگان شادی هستند و گاه قصد ریختن خون‌مان را دارند. خدای من، چیست این‌که در ما به دنیا می‌آید، عشق چگونه فصل‌ها را نابود می‌کند / تا تابستان در زمستان سر برسد/ و گل سرخ در باغ آسمان شکوفه زند؟». بلی، این‌طور زندگی کردن چیزی است و باید موهبت ارزانی شده توسط این احوال را قدر دانست. با دیدن هر لحظه، هر قطعه موسیقی، هر کدام از موج‌های دریا و مهم‌تر از همه در همه‌ی فکرها و اشتغالات درونی‌مان چیزی کشف خواهیم کرد و برخورد دست اول و اصیلی با آن خواهیم داشت. در تمامی تلاش‌های انسانی نیز طعنه‌ای هست برای رسیدن به چنین لحظه‌ی پر شکوه و هیبتی که پس از تلاش‌هایمان بدان خواهیم رسید -و البته بسیاری اوقات هم خود را با چنین تصوری می‌فریبیم. این باشد در ستایش چنین گذرانی، اما همان نکته‌ی بنیادین همیشگی این‌جا هم رخ می‌نمایاند: هر چنین تصویری از زندگی که بتواند به روشنی بیان و تجربه شود، ناکامل است، و هرچه‌قدر هم سعی در پوشاندن تمامی جنبه ها با آن کنیم باز چیزی ناگفته باقی می‌ماند. آن مایه‌ی همیشگی و دیرپای زندگی و کامل شدنی که فقط در پرتو گذر زمان به دست می‌آید، آن‌گاه که باید خودمان را مدام بپالاییم و بشناسیم و باز این کار را تکرار کنیم تا به چیزی دست یابیم، هم‌چون ذره ذره صیقلی یافتن. به تمامی زندگی را در اشتیاق یافتن ما را در عمیق‌تر شدن تنها می‌گذارد، مزرعه‌ای از احساسات دست اول که پرورش نیافته و پخته نشده‌اند، در آرزوی چیزی می‌سوزند بی آن‌که بدانند دنبال چه هستند. هرچند گاهی ما باید چه بودن خودمان را فراموش کنیم -و این برای احساساتی پیش می‌آید که به قدری عظیم هستند که از تمامی مرزهای ذهنی‌مان فراتر می‌روند- اما همواره باید آن‌چه در دسترس داریم را بشناسیم و بارور کنیم. هر روایت تقریبی برای بیان و دیدن زندگی باید این شناخت را در بر بگیرد و پرتویی بیفکند بر آن‌که چه‌طور می‌توانیم آن را فراچنگ آوریم.


نتایج کنکور به تازگی آمده و این‌ها در ذهن‌شان پر سوال هستند. چه‌کنم و چه‌طور بروم و کدام از همه بهتر است و ازین دست. خب، به هر نحوی بالاخره راهی می‌روند، و فکر می‌کنم همواره آدم تصمیم‌هایش را با چشم بسته می‌گیرد. اصلا قبل گرفتن خود تصمیم و عمل کردن کم پیش می‌آید چشم هایت باز شوند -مگر تصادفا. چه برسد به این‌که کسی بخواهد در یکی دو هفته این موضوعات را جمع‌بندی کند -و البته نمی‌توان گفت که نباید تلاش‌اش را بکند. خودم یک سال برای این تصمیم وقت داشتم و مرتبا فکر می‌کردم و حالا هم باز می‌بینم، که اصلا نمی‌توانسته‌ام بعضی چیزها را بفهمم. همیشه فکر می‌کنم چیزی که مهم‌تر است، چگونه رفتن است و آن‌که در طول جزییات ریزی که کلیت فرد را می‌سازند آدمی غور کند تا بتواند چیزی به دست آورد.
این‌طور که نگاه می‌کنم، از مهم‌ترین چیزهایی که به نظرم می‌آید از وقتی که کسی آرام‌آرام چشم‌اش رو به این جهان باز شد باید انجام بدهد، یادگیری زبان‌هاست -البته به معنایی کلی تر از کاربرد روزمره‌ی کلمه‌ی زبان، که آن را به معنی هر نحوه‌ی خاصی از ارتباط با جهان در نظر می‌آورم. قبل از همه‌ی این‌ها ما یک زبان بلدیم که با آن نیازهایمان را رفع می‌کنیم، یک روش زندگی را یاد گرفته‌ایم که کار می‌کند، دنیا را یک طور می‌بینیم که می‌خواهیم و یا به ما گفته شده. کل جهان را می‌ریزیم در یک قالب محدود و تفسیرش می‌کنیم. اما آرام آرام می‌فهمیم این همه‌ی دنیا نیست. نه تنها آدم‌هایی با زبان‌های مختلف وجود دارند، بلکه با صورت‌های زندگی بسیار مختلف می‌زیند و از طرفی هم موقعیت‌هایی که با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم آن‌چنان مختلف اند و پیچیده که خود را در مواجهه با آن‌ها ناتوان می‌یابیم. انگار که یک‌باره در آسمات پرستاره‌ی بالا سرمان نگاه می‌کنیم و سرمان گیج می‌رود.
در این مسیر دشوار گویی جست‌وجو می‌کنیم راه فهمیدن و کنارآمدن با این دنیا را. این‌جاست که از قالب خود بیرون می‌آییم و آرام آرام گوش می‌دهیم و نگاه می‌کنیم و تلاش هایمان منجر می‌شود که بهتر یاد بگیریم، مانند سال‌ها پیش  که با گوش دادن و تمرین اولین زبان‌مان را یاد گرفته ایم. اما جهان هنوز عظیم‌تر از ماست.
این یادگرفته‌ها چیزی نیستند، جز صورت‌های زندگی و تفسیرهای آن، منتها هرکدام به تمامی متفاوت و متمایز از دیگری. کمی از مثال‌هایی که به نظرم می‌رسد را باز می‌گویم. دنیای ادبیات یکی از مواجهه‌های ما با این روش جدید ارتباط با دنیاست. با رمان‌ها جهان را به گونه های مختلف تجربه می‌کنیم، با شعر نورهایی با رنگ‌های متنوع می‌افکنیم برهمان دنیایی که تا دیروز تصور این‌گونه دیدن‌اش هم نبود. به طور کلی هر هنری روش جدیدی برای ارتباط با جهان و بیان آن است. به عبارتی زبان جدیدی است، کلمات وجمله‌های خودش را دارد، تنوع بی حد و حصر و انواع مختلف.
و به همین صورت است، مثلا، علم. علم زبان خاص خود را دارد و اکثر ما تجربه‌اش را داشته ایم که بعد از فهمیدن اصول کلی‌اش فکرمان متفاوت با گذشته بوده. اگر کسی یک‌بار ریاضیات را به طور عمیقی یاد گرفته باشد می‌داند که همیشه طور دیگری فکر -و یا تاحدی عمل- می‌کند. زبان ریاضیات با زبان ما متفاوت است، و تصورات جدیدی را برای ما می‌گشاید، به طوری که حتی خیلی وقت‌ها از دیدن این مفاهیم و کارکردهایشان و ارتباط هایشان متعجب می‌شویم.
کسی در کاری عملی استاد است، زبان جدیدی را یاد گرفته. اغلب می‌بینیم افرادی که در یک حرفه‌ استادند از جهت خاصی به هم‌دیگر شبیه‌اند و این جهتی است که آن حرفه متوجه‌شان ساخته. سفر هم زبانی است. آداب خودش مانند سهل‌گیری و همراه شدن با جریان را دارد و از طرفی در یک جهت وجود آدم را متوجه مکان‌ها و زمان‌های گوناگون می‌سازد. همه افرادی که سال‌های طولانی سفر کرده اند عمیقا متوجه گذران عمر و گوناگونی سرنوشت‌ها شده اند. این فرد حتی خنده‌اش از نوع دیگری است. و ازین دست مفصل است، و حتی توانایی بروز احساسات و صحبت درباره‌ی آن‌ها در این دسته جای می‌گیرد.
حال این زبان به هر شکلی که هست، تجربه‌ی فرد را غنی می‌کند و خودآگاه یا ناخودآگاه در مواجهه با موقعیت‌ها تواناترش می‌کند، و شاید کمک اش کند که با زندگی راحت تر کنار بیاید. (جمع بندی خوبی نیست! خودم هم خیلی نمی‌دانم چه طور می‌توان ازین‌ها استفاده کرد. بیشتر شهود و فهم درونی را غنا می‌بخشند به نظرم.)

برای رومه شریف نوشتم.

صعود سراسری گروه‌کوه دانشجوی شریف به دماوند هفته‌ی گذشته انجام شد و قرار است من چیزکی درباره‌ی آن بنویسم. با همنوردان از چهار جبهه به صورت هم‌زمان صعود کردیم و پنج‌شنبه بر روی قله بودیم. جزییات‌اش که چگونه بود و چه کسانی درگیر بودند و هماهنگی‌ها چطور انجام شد را می‌توان در گزارش‌های رسمی پیدا کرد و اینجا درباره‌ی آن‌ها بحثی اگر شود جز خستگی خواننده نتیجه‌ای دربر ندارد. چیزی که می‌خواهم بدان بپردازم این است که -لااقل از دید من- دماوند رفتن با گروه‌کوه چگونه چیزی است؟ بحثی معروف هست که اگر تمامی جزییات یک واقعه را توصیف کنیم، درباره‌ی آن‌که آن واقعه چگونه احساس می‌شود، این‌که فرد ناظر در آن موقعیت آن رویداد را چگونه می‌دیده» است چیزی نگفته‌ایم. متن حاضر تلاشی‌ است برای بیان چگونگی تجربه‌ی یکتای صعود به دماوند، که البته نگارنده باور دارد میان تجربه‌ی او و تجربه‌ی سایر همنوردان پیوندی وجود دارد و شباهت‌هایی.

صعود به دماوند بیش از هرچیز تجربه‌ای است از یک کوهنوردی خوب، دشوار به همراه گروهی هم‌دل، و تمام ویژگی های آن را دربر دارد، همان ترجمان زندگی بودن: تمرین اراده برای رسیدن به قله، صبوری و شکیبایی، همدلی و همراهی برای با هم رفتن و با هم بودن. تمرین ارتباط گرفتن با طبیعت و فروتنی دربرابر مظاهر شکوهمند آن، یعنی تمرین دیدن طبیعت نه به صورت تکه‌هایی از سنگ و خاک بلکه به صورت یک کل متصل به هم و نظام‌مند. زمین بیش از هرچیز به ما می‌آموزد، درس‌هایی ساده و عمیق.

و جنبه‌هایی متفاوت‌تر. دماوند نمادی است از سرزمین ایران، نمادی شاید بیش از همه فراگیر. در لحظات صعود و فرود همواره آگاهانه و ناخودآگاه به یاد این هستیم که در حال زندگی با کوهی هستیم که با تجربه‌ی مشترک ایرانیان و زندگی‌شان در طول قرن‌ها پیش از ما گره خورده. بلند‌ترین نقطه‌‌ی سرزمین که همواره نظاره‌گر هر تلخ و شیرینی که در طول این‌ سال‌ها گذشته بوده و صبور و آرام لابد می‌گفته که این نیز بگذرد». پیوند مشترک میهن را احساس کردن شاید آن هنگام به اوج خود برسد که در نزدیکی‌های قله -و این رسمی‌ است قدیمی در گروه‌کوه شریف- شعر آرش (سیاوش کسرایی) را می‌خوانیم، زمانی‌ که طنین حماسی‌اش و تعلق‌خاطر به داستان‌‌اش را بیش از هر وقت درون خود احساس می‌کنیم. جان‌هایمان با رشته‌ی گذشته به هم بسته شده و خود و سایر هم‌نوردان را یگانه‌تر می‌بینیم.

دماوند بی‌شک گل سرسبد برنامه‌های گروه است، بیش از هر برنامه‌ی دیگر برای آن تلاش و برنامه ریزی می‌شود و کل گروه در تب‌وتاب آن است. دماوند البته نه دشوارترین برنامه‌ی گروه است و نه دشوارترین برنامه‌ای که همنوردان می‌روند ولی به طرز ویژه‌ای با آن برخورد می‌شود، و این آگاهی جمعی هست که دماوند به بهترین شکل برگزار شود. داستان برنامه‌ریزی و تلاش‌های همنوردان برای صعود به این قله داستان مفصلی است، با این حال تمامی این تلاش بیش از هرچیز خودش را وقتی به قله می‌رسیم نشان می‌دهد. در تمامی طول راه این توصیه هست که از فکر کردن و یا نگاه کردن به قله خودداری کنیم و فقط به قدم‌های آینده توجه کنیم، ولی مشکل می‌توان از وسوسه‌ی تصور لبریز شدن از شادی هنگام رسیدن به بام‌ایران خودداری کرد. شادی جمعی حاصل از دیدن همنوردان -چه هم‌تیمی و چه صعود کرده از جبهه‌ای دیگر از کوه- که همگی سالم و سرحال حالا اینجا هستند، تلاشی که ثمریافته. برخی بر روی قله می‌گریند، برخی با صدای بلند مشغول تبریک و صحبت هستند و برخی هم مشغول درآغوش گرفتن یک‌دیگر: دوستی‌ای که حال رشته‌ای دیگر به تاروپود آن افزوده گشته. هم‌خوانی سرود ای‌ایران نیز باز یادآور پیوندخورده بودن با نمادی از میهن است، و هم بازتابی از سرود قله‌های پیشین با جمعی مشابه که خوانده شده بودند.

البته روایت این صعود این‌قدر هم خطی و زیبا نیست و مثل تمامی تجربیات دیگر انسان پر است از لحظات نخواستنی و یا معمولی. سردرد‌های ناشی از ارتفاع، بی‌حوصلگی ناشی از نرسیدن، ناسزا گفتن به خود برای تصمیم به صعود و ناراحتی های گوناگون سیستم گوارشی به کرات پیش می‌آیند. ذهن هم مدام می‌شود که درگیر گرفتاری‌های روزمره گردد و توجهی نکند به اطرافش و نبیند، و یا ناراحتی بین اعضای تیم که پیش بیاید. و البته که کوه تلاشی است برای بهتر زیستن در چارچوب همین مشکلاتی که پیش می‌آید و همه با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم. من به‌خصوص توجه به نفس عمیق و منظم کشیدن را که برای رسیدن اکسیژن کافی به خون ضروری است را دوست می‌دارم، تجربه‌ای است از تلاش برای راندن افکار مزاحم و متمرکز شدن اراده فقط بر روی نفس کشیدن و گام برداشتن منظم.

فکر می‌کنم کسانی که در این تجربه مشترک بوده‌اند صعودشان به دماوند با گروه را جز تجربیات دست اولشان بدانند، کارهایی که به تلاش و صرف عمر می‌ارزند. امید که زندگی غنی گردد و کار درست و درست‌کاری فراوان.


در این چندماه درگیر بوده‌ام، بیشتر از هرچیز با خواندن. به نوشتن‌های این‌گونه توجهی نورزیده‌ام و دیگر دست‌ام درست به جا دادن تجربیات در متن، آن‌گونه که دل‌به‌خواهم است، نمی‌رود. خواندن متون خشک و نخواندن ادبیات نیز دلیل دیگری است بر همین، که حال دقت را بیشتر ترجیح می‌دهم بر ظرافت یا ابهامی شیرین. این نوشته مشاهداتی است چند ازین مدت، از ایده‌های ناتمامی که به ذهن آمده، از تغییراتی در زندگی که داشته‌ام و ازین دست. آشفته است، اما مضمونی هرچند کم‌رنگ اما هم‌گون آن‌ها را به هم متصل می‌کند، زندگی‌ معمولی‌تر.

‍بعد از مدت‌هاست که این‌گونه خودم را متمرکز بر کاری می‌یابم، شاید بعد حدود هفت سال. اول، تعهد و احساس وظیفه‌ای احساس می‌کنم نسبت به انجام کامل آن‌چه باید یاد‌ بگیرم و درباره‌اش بیندیشم. دوم علاقه‌ای است که آن را در زیبا یافتن اکثر چیزهایی که می‌خوانم می‌یابم. مکدر شدن این علاقه بسیار کم‌رنگ و موضعی است،برعکس گذشته که همواره کاری که انجام می‌دادم با نوعی اشتیاق هوس‌آلود برای کاری دیگر همراه بود. عمیقا ارزش‌مند یافتن چیزی به ما کمک می‌کند که خودمان را به آن‌ چیز بسپاریم و در آن غرقه گردیم. این احساسات برایم گاهی شگفت‌اند، وقتی گذشته‌ام را به یاد می‌آورم که همراه با غرقه شدن در شک‌وتردیدی بزرگ برای انجام هر کاری بود.

حالا بیشتر می‌دانم که ارزش‌مند یافتن کارم چه‌قدر برایم مهم است. ارزش اندیشه‌ها، ارزش فلسفه را در این چند مدت بسیار بیشتر دانسته‌ام، و حال آن را بیشتر از آن‌که بحث بی‌پایان بر سر سوالاتی خاص ببینم، هم‌چون کاوشی عمیق در طبیعت انسانی می‌فهمم، همراه با مقدار بیشتری ازین ارزش که می‌دانم به خاطر جهل هنوز درنیافته‌ام‌اش. پیوندی هست میان زندگی روزمره، که پیوستاری است از کارها، احساسات، اشیا و آدم‌ها، و اندیشه‌ها که هم‌چون سنگ بنایی زیر پای تمامی چیزها را محکم می‌گردانند. همواره این مضمون را یادآورم که ثورو می‌گوید، که همه‌جا زمین سفتی هست، حتی در سست ترین باتلاق‌ها، هرچند ممکن است این زمین در عمقی زیاد قرار گرفته شود.

می‌فهمم که شدت احساسات‌ام کمتر شده و تسلط‌ام بیشتر، اما نمی‌دانم خوب است یا بد. می‌دانم که قبلا گاه از شدت افکاری درونی داغ می‌شدم، به بی‌عملی می‌افتادم و تمرکزم به‌کلی از میان می‌رفت، اما به همان اندازه دست‌اول بودن آن‌ها نیز خواستنی بود. شاید آدم دوام نمی‌آورد مدت طولانی‌ای در آن‌حال، و بزرگ شدن مستم کم‌کم پخته‌شدن احساسات و لاجرم تغییر شدت‌شان است. شاید چون رواقی‌گری همواره برایم سرمشق بوده، احساس شدید را به نوعی مخالف با زندگی‌ای عقلانی یافته‌ام.

از مقدار معمولی بودن زندگی متعجب می‌شوم. همواره کلاسی می‌روم، بعد در خانه مشغول خواندن چیزی می‌شوم و بعد غذایی درست می‌کنم و دوباره مشغول می‌شوم و می‌خوابم. هفته‌ای یک یا دوشب نیز با دوستان سر می‌کنم که معمولا نیز صحبت می‌کنیم یا فیلم می‌بینیم و از برنامه‌های بسیار انرژی‌بر گذشته خبری نیست. کوه سنگین نیز نرفته‌ام این مدت، و فقط چندبار در شهر جایی غیر از خانه خودم، یکی‌دوتا از دوستان نزدیک یا دانشگاه بوده‌ام. زندگی را در گذشته چیزی چندان عظیم می‌یافتم، و عظیم بودن‌اش را در گونه‌گونی خطوط و رنگ‌هایش. حالا نیز آن را ارزش‌مند می‌بینم اما نه مانند گذشته. ارزشی می‌یابم در همین زندگی معمولی و سر کردن با چیزهایی اندک‌تر، انگار که بیشتر خودمان را به آن‌ها می‌بخشیم، با آن‌ها نزدیک‌تریم و درست‌کارانه‌تر رفتار می‌کنیم. حالا فرصتی بیشتر دارم برای کند و کاویدن هر چیز: برای کندوکاو در نزدیکان‌، برای کند‌وکاو در کارهای روزمره و خودمان. از زندگی گذشته‌ترم بدم نمی‌آید، اما نمی‌توانم مانند آن زندگی کنم، زندگی در میان انبوهه‌ای از کارها، افراد و افکار.

با این‌حال غیرواقعی است اگر که دامنه‌ی چنین تغییراتی را بنیان‌افکن بدانیم. هنوز نیز از تمامی زندگی گذشته ردی پر رنگ هست در روز‌های حال: همان تردیدها، کشش‌ها و تناقض‌ها هنوز نیز هستند. نمی‌توانم بپذیرم تغییر ناگهانی انسان را. همواره مجموعه‌ی عظیم باورها و رویکردهایمان را به نرمی تغییر می‌دهیم، پایمان را در بخش گسترده‌تری از آن محکم می‌کنیم تا بخش ضعیف‌تری را تعمیر یا تعویض کنیم. خودمان را یگانه می‌یابیم در تمامی این حک و اصلاح‌ها. به این صورت زندگی‌مان را می‌کنیم، تلاشی مداوم برای شناخت و تحقق خودمان.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها